روح و بدن
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلیدواژه: روح و بدن، نفس و بدن، نفس و روح، حکمت متعالیه، بدن در نفس، روح در بدن.
پرسش: ارتباط میان روح و بدن چهگونه است؟ مثلاً آیا روح داخل بدن است و یا بدن داخل در روح؟
پاسخ: در مورد رابطه روح و بدن باید گفت بدن مرتبهای از مراتب نفس و روح است و به همین دلیل در حقیقت، بدن در نفس و روح است نه اینکه روح در بدن موجود باشد؛ زیرا براساس حکمت متعالیه نفس به دلیل جامعیت و قوت وجودی دارای مراتبی است که بدن از مراتب پایین آن محسوب میشود، و شعاعی از اشعه آن است؛ در نتیجه باید گفت در حقیقت بدن در نفس و
روح است نه اینکه روح در بدن باشد.
تبیین رابطه نفس و بدن از مسائل مهمی است که هنوز از مشکلترین مباحث فلسفی نفس است. توضیح اینکه دو مطلب نزد همه اندیشمندان بدیهی و روشن است:
در وجود
انسان دو نوع ویژگی مشاهده میشود که بسیار متفاوتاند؛ نوع اول ویژگی نفسانی مانند آگاهی،
اراده، هویت شخصی، خوشحالی،
غم، احساس درد و ... که هیچیک از معیارهای فیزیکی بر آن تطبیق نمیکند و با آن قابل اندازهگیری نیست. نوع دوم ویژگیهای فیزیکی و جسمانی است.
ویژگیهای نفسانی و فیزیکی در عین تفاوت، بهطور بسیار عمیق و پیچیدهای با یکدیگر در ارتباطند.
ولی در اینکه با چه بیان و تبیین فلسفی میتوان آن رابطه را توضیح داد؛ فیلسوفان و حکیمان وحدت نظر ندارند.
یکی از محققان در این زمینه مینویسد: مسئله نفس و بدن از دوران باستان تاکنون یکی از محورهای اصلی بحثهای فلسفی بوده است؛ هرچند
تقریر جدید آن از زمان دکارت آغاز میشود. پارهای از فیلسوفان بر این باورند که مسائل مختلفی از جمله آگاهی، هویت شخصی، بقای فرد پس از مرگ جسمانی، بیماریهای روانی،
آزادی اراده، اختلاف نفسانیات آدمی با سایر
حیوانات و... مبتنی بر این است که چه پاسخی به مسئله ارتباط نفس و بدن داده باشیم. این دسته از مسائل را این واقعیت پیش کشیده است که ویژگیهای نفسانی با ویژگیهای فیزیکی بسیار متفاوت به نظر میرسد و درعینحال این دو دسته بهطور بسیار عمیق و پیچیدهای با یکدیگر در ارتباطند. فرو رفتن سوزن در دست، درد سوزش را به بار می آورد؛ اما چهگونه این تغییر فیزیکی به
تجربه درد منتهی میشود و چهگونه درد باعث تحریک بدن به دور شدن از عامل درد میشود؟ آیا میتوان آگاهی را صرفا به کیفیت آرایش ذرات مادی، اتم ها، مولکولها، سلولها، بافتها و حرکات بسیار پیچیده آنها باز گرداند؟ این کار آسانی نیست و تاکنون نیز علیرغم تلاش بسیاری از فیلسوفان، به نتیجه قابل توجهی نرسیده است. فاصله این دو نوع ویژگی آنقدر زیاد است که معمای ارتباط آن هنوز سر به مهر است و تمام پیشرفتهای علمی و فلسفی نتوانسته بهطور رضایتبخشی به این سنخ پرسشها پاسخ دهد.
این که در مثال یادشده چه فرآیندی در سلسله اعصاب رخ میدهد کار متخصصان علم الاعصاب است؛ اما اینکه آیا حالتهای نفسانی یا ذهنی، صرفاً فرآیندهای عصبی است یا نه یک پژوهش فلسفی است.
در هر صورت برای
آشکار شدن این مطلب ابتدا باید آرا و نظریات فیلسوفان مورد بررسی قرار گیرد.
با دقت در سخنان حکیمان در باب نفس و بدن میتوان نطریات حکیمان را در این باب به دو دسته «وحدتگرایی» و «کثرتگرایی» تقسیم کرد؛ زیرا عدهای وجود نفس را انکار میکنند و معتقدند در ساحت انسان چیزی جز بدن و اعضای مادی و عنصری حقیقت دیگری وجود ندارد این نظریه امروزه با نام "نظریه اینهمانی" شناخته میشود؛ چنانکه عدهای از حکیمان در باب نفس و بدن از نظریه "دوگانهانگاری" دفاع میکنند. همچنین میتوان گفت بهترین تبیین از رابطه نفس و بدن از سوی حکمت متعالیه بیان شده که نفس و بدن را "دوگانه یگانه " معرفی میکند. در هر صورت از آنجا که ریشههای افکار و نظریات حکیمان قدیم را در باب رابطه نفس و بدن در آرا و نظریات حکیمان قرون اخیر میتوان یافت؛ ازاینرو با رویکرد نگرش به افکار جدید به این مبحث میپردازیم؛ و برای رعایت اختصار فقط دو نظریه معروف را مطرح میکنیم:
از زمانهای بسیار گذشته تاکنون، فیلسوفان بسیاری حقیقت انسان را با یک نوع ثنویت
تفسیر کردهاند. این حکیمان آدمیان را موجوداتی میدانستند که درعینحال که در جهانی میزید که اساساً فیزیکی است، جهانی شکل گرفته از ذرات مادی و آرایش میان آنها و قوانین فیزیکی حاکم بر آنها؛ اما خود جوهری دارد که از سنخ امور یادشده نیست. این جوهر، «نفس» یا «روح» نامیده میشود:
مثلا افلاطون میگفت هریک از ما دارای روحی بسیط، الاهی و تغییرناپذیر؛ و بدنی مرکب و تباهپذیر است؛ به این معنا که بدن صرفاً وسیلهای است برای وجود ما در جهان مادی؛ مرحلهای زودگذر از سفر ابدی روح. به تعبیر دقیقتر، افلاطون نمیگفت ما موجودی هستیم دارای روح؛ بلکه میگفت ما با روح یکی هستیم؛ یعنی هریک از آدمیان یک روح است و بس. روح است که چیستی انسان را میسازد.
در هر صورت در فلسفه جدید، «دکارت» از فلاسفه دوگانه انگارانه محسوب میشود. او براساس روش خود میگفت: از یک جهت من تصوری متمایز و واضح از خودم، بهمنزله یک چیز متفکر و ناممتد دارم و از جهت دیگر، تصوری متمایز از جسم، صرفاً بهعنوان چیزی ممتد و نامتفکر دارم. بر این اساس یقینی است که من واقعا از بدنم متمایزم و میتوانم بدون آن موجود باشم.
به گفته درکارت، ویژگی ذاتی جوهر مادی، «امتداد داشتن مکانی»است؛ یعنی اشغال حجمی از فضا؛ درحالیکه ویژگیهای ذاتی جوهر نفسانی، «فکر کردن» یا «آگاه بودن» است. منظور وی از «فکر کردن»، سلسله کاملی از حالتها و فعالیتهای نفسانی، همچون دیدن، احساس کردن، ادراک کردن، حکم کردن و شک کردن به همراه
فکر کردن به معنای خاص آن است. فاصله ویژگیهای این دو جوهر، آنها را از تأثیر گذاشتن بر یکدیگر باز نمیدارد.
دو مطلب از
مشکلات اساسی برای این نظریه محسوب میشود:
همانگونه که دوئیت نفس و بدن بدیهی است، وحدت انسان نیز بدیهی است. نظریه دوگانه انگاری هیچ تبیینی برای رفع تنافی و ناسازگاری این دو مطلب ارائه نمیکند.
بدن فیزیکی است و نفس غیر فیزیکی است، نظریه دوگانه انگاری هیچ تبیینی از ارتباط و تأثیر و تأثر بین بدن و روح ارائه نمیدهد.
نظریه حکمت متعالیه «بدن، مرتبه نازله نفس است».
براساس حکمت متعالیه نفس و بدن در عین دوگانگی
وحدت دارند؛ پس در واقع نظریه حکمت متعالیه در باب نفس نظریه دو گانه انگاری است؛ اما نه دو گانه انگاری دکارتی که نفس و بدن دو چیز کاملاً متفاوت و جدا از هم باشند؛ بلکه نفس و بدن در عین تمایز، وحدت دارند؛ زیرا براساس حکمت متعالیه نفس به دلیل جامعیت و قوت وجودی دارای وحدتی است که با کثرت تنافی ندارد. او موجودی است که وحدت در کثرت؛ و کثرت در وحدت دارد. در نتیجه براساس این نظریه عمیقترین رابطه (که همان رابطه وحدت و این که بدن مرتبهای از مراتب نفس است) بین نفس و بدن برقرار است.
استاد علامه حسنزاده آملی در توضیح این نظریه میگوید: «بدن، مرتبه نازله نفس و نفس تمام بدن است و بدن، تجسد و تجسم روح، صورت و آشکارکننده کمالات و قوای آن در این عالم است.
حکمت متعالیه با این نظریه توانسته است بهآسانی مشکلات در
فلسفه غرب را حل کند؛ اما مشکل اول یعنی تنافی بین دوئیت و وحدت را اینگونه حل کرده است که منظور از وحدت نفس، وحدت حقه ظلیه است که در مقابل کثرت نیست؛ و وحدت حقه چون مطلق به اطلاق مقسمی است مقید به اطلاق نیست، و در مقید حضور دارد، و خروج مطلق از اطلاق و تلبس به تقیید و تعیین بهگونهای است که بین مطلق و مقید تباین مصداقی پدید نمیآید و مقابل هم قرار نمیگیرند؛ یعنی بهگونه حلول و یا تجافی نیست؛ کثرات عبارتند از جلوه همان ذات، نه اینکه دارای وجودی جدا و در مقابل واحد باشند. پس براساس نظام تجلی نفس و بدن در عین دوئیت میتوانند وحدت داشته باشند.
همچنین حکمت متعالیه در حل مشکل دوم از طریق
حرکت جوهری و جسمانیة الحدوث بودن نفس و با برگشت دادن علیت به تجلی و شئون توانسته به زیباترین بیان، ارتباط بین نفس و بدن را تبیین کند.
با در نظر گرفتن چند مطلب بدیهی و
آشکار میتوان نتیجه گرفت بدن از مراتب نفس است:
هر فردی به علم بدیهی و وجدانی میداند که در وجودش دو نوع ویژگی متفاوت وجود دارد؛ یک نوع ویژگیهای نفسانی؛ نوع دیگر ویژگیهای جسمانی است.
هر فردی بهوضوح میداند که او یک هویت و شخصیت است و تمام افعال و آثار وجودی را به همان یک هویت نسبت میدهد کاری که سالیان قبل انجام داده است الان میگوید من انجام دادهام با اینکه میداند کالبد بدن در طی این مدت طولانی چندین بار عوض شده است، از طفولیت به نوجوانی، میانسالی، کهنسالی و پیری رسیده است. بنابراین ترکیب نفس و بدن ترکیب اتحادی است (نه انضمامی) و
انسان [[]] موجود ممتدی است که از مرتبه اعلا (تعقل) تا مرتبه پایین (جسم) همه یک
شخصیت است.
تنها تبیین خرد پسند در بیان نوع رابطه دو چیزی که وحدت و اتحاد دارند، بیان تجلی و ظاهر و مظهر است؛ بنابراین رابطه نفس و بدن نیز باید از نوع رابطه تجلی و ظاهر و مظهر باشد، که به دلیل اصالت و قدرت نفس و روح، بدن مرتبه نازله نفس است. با این توضیح روشن شد که سرکشترین مشکل فلسفه غرب چهگونه به دست حکمت متعالیه رام گردید.
این استدلال از دو مقدمه تشکیل شده است؛ مقدمه اول: نفس و بدن دارای تأثیر و تأثر متقابل هستند. مقدمه دوم: اشیایی که بینشان رابطه تأثیر و تأثر برقرار است، با هم اتحاد و وحدت دارند.
به نظر میرسد مقدمه اول (صغری قیاس) برای کسانی که آشنای به مسائل
روان شناسی هستند، مطلب بدیهی و روشنی باشد حتی کسانی که به وجود نفس معتقد نیستند، تأثیر متقابل حالتهای نفسانی و جسمانی را بر یکدیگر انکار نمیکنند.
اما در بیان مقدمه دوم (کبرای قیاس) باید بگوییم: براساس حکمت متعالیه اشیایی که بینشان رابطه تأثیر و تأثر برقرار است، با هم اتحاد و وحدت دارند؛ وگرنه اشیایی که تباین وجودی دارند نمیتوانند رابطه تأثیر و تأثر متقابل داشته باشند. به عبارت دیگر براساس حکمت متعالیه علیت به تجلی و تشأن برگشت میکند؛ در نتیجه رابطه علی و معلولی به رابطه اتحادی تبیین میشود.
برای توضیح بیشتر در مورد اینکه چهگونه تأثیر نفس بر بدن میتواند دلیل بر این باشد که بدن مرتبه نازله نفس است؟ از این مثال کمک میگیریم: اگر انسانی را در سن معینی وزن کنیم میتوانیم بگوییم وی در این
سن و با این وزن میتواند فلان مقدار بار را بلند کند و یا فلان مقدار مسافت را بپیماید؛ اما همین انسان در حال
خشم یا
عشق چند برابر آن وزن را بلند میکند و یا چهقدر بیشتر از فاصله را میتواند پرش کند. حال میگوییم وزن بدن او به همان اندازه است و تغییری نکرده است این چَستی و چابکی و یا آن کاهلی و گرانی از کجا آمده است؟ از بدن نیست چون در هر دو حال پیکر او یکسان است و اگر نفس چیزی از جنس بدن باشد دو جسم مقرون به هم درهرحال باید دارای یک وزن باشند قهرا این
اختلاف تغییر از نفس ناطقه است و بدن مرحله نازله نفس ناطقه است. پس آن سبکی، سنگینی، فرمان جستن و پریدن، تازگی،
زیبایی، پیوستگی و کارهای گوناگون بدن از کارخانه مغز، دستگاه گوارش، ضربان قلب، جذب دفع، قبض و بسط و همه ادراکات باید از نفس باشد که در ظاهر و باطن بدن ظهور و تجلی میکند و مطابق هر موطنی و موضعی اسم خاص پیدا میکند.
نتیجه اینکه براساس این نظریه که بدن مرتبهای از مراتب نفس است باید گفت در حقیقت بدن در نفس و روح است نه اینکه روح در بدن باشد؛
زیرا نفس و روح دارای جامعیت و قوت وجودی است که بدن شعاعی از شعاعهای آن است.
پایگاه اسلام کوئست.