• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

حضرت موسی و حضرت شعیب

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



کلیدواژه: حضرت موسی، حضرت شعیب، مدین.

پرسش: ماجرای ملاقت حضرت موسی (علیه‌السلام) و حضرت شعیب (علیه‌السلام) عصای موسی چیست؟

پاسخ: حضرت موسی وقتی از مصر به مدین رفت خدمت حضرت شعیب رسید که در ذیل داستانش ذکر می شود.



موسی بدون توشه راه و سفر، با پای پیاده به سوی مَدْین روانه شد و فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه‌روز پیمود، در این مدّت غذای او سبزی‌های بیابان بود و براثر پیاده‌روی پایش آبله زد، هنگامی‌که به نزدیک مَدْین رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو، آب می‌کشیدند و چهار پایان خود را سیراب می‌کردند، در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمی‌شوند، نزد آنها رفت و گفت: «چرا کنار ایستاده‌اید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمی‌دهید؟»
دختران گفتند: «پدر ما پیرمرد سالخورده و شکسته‌ای است، و به جای او ما گوسفندان را می‌چرانیم، اکنون بر سر این چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.»در کنار آن چاه، چاه دیگری بود که سنگی بزرگ برسر آن نهاده بودند که سی یا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسی (علیه‌السلام) به تنهایی کنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگینی که چند نفر آن را می‌کشیدند، به تنهایی از آن چاه آب کشید و گوسفندهای ان دختران را آب داد، آنگاه موسی، از آنجا فاصله گرفت و به زیر سایه‌ای رفت و به خدا متوجّه شد و گفت: «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَی مِنْ خَیرٍ فَقِیرٌ؛ پروردگارا! هر خیر و نیکی به من برسانی، به آن نیازمندم.»


دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب (علیه‌السلام) پیامبر بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند، شعیب یکی از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسی (علیه‌السلام) فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت کن، تا مزد کارش را بدهم.» صفورا در حالی‌که با نهایت حیا گام برمی‌داشت نزد موسی (علیه‌السلام) آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسی (علیه‌السلام) به سوی خانه شعیب حرکت کرد، در مسیر راه، دختر که برای راهنمایی، جلوتر حرکت می‌کرد، دربرابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پایین حرکت می‌داد، موسی (علیه‌السلام) به او گفت: «تو پشت سر من بیا، هرگاه از مسیر راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زیرا ما پسران یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمی‌کنیم.» صفورا پشت‌سر موسی آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعیب (علیه‌السلام) رسیدند.


شعیب (علیه‌السلام)از موسی (علیه‌السلام) استقبال گرمی کرد و به او گفت: «هیچ‌گونه نگران نباش از گزند ستمگران رهایی یافته‌ای، اینجا شهری است که از قلمرو حکومت ستمگران فرعونی، خارج است.»
حضرت موسی ماجرای خود را برای حضرت شعیب (علیه‌السلام) تعریف کرد، شعیب او را دلداری داد و به او گفت: «از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل می‌شود.» موسی دریافت که در کنار استاد بزرگی قرار گرفته که چشمه‌های علم و معرفت از وجودش می‌جوشد، شعیب نیز احساس کرد که با شاگرد لایق و پاکی روبرو گشته است. نقل شده هنگامی که موسی بر شعیب وارد شد، شعیب در کنار سفره غذا نشسته بود و غذایی می‌خورد، وقتی که نگاهش به موسی (آن جوان غریب و ناشناس) افتاد، گفت: «بنشین از این غذا بخور.»
موسی گفت: «اَعُوذُ باللهِ؛ پناه می‌برم به خدا.» شعیب: چرا این جمله را گفتی، مگر گرسنه نیستی؟ موسی: چرا گرسنه هستم، ولی از آن نگرانم که این غذا را مزد من در برابر کمکی که به دخترانت در آب‌کشی از چاه کردم قرار دهی، ولی ما از خاندانی هستیم که عمل آخرت را با هیچ چیزی از دنیا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمی‌کنیم.
شعیب گفت: «نه، ما نیز چنین کاری نکردیم، بلکه عادت ما، احترام به مهمان است.» آنگاه موسی کنار سفره نشست، و غذا خورد. در این میان یکی از دختران شعیب (علیه‌السلام) گفت: «یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِی الْأَمِینُ؛ ای پدر! او (موسی) را استخدام کن، چرا که بهترین کسی را که می‌توانی استخدام کنی همان کسی است که نیرومند و امین باشد.»
شعیب گفت: «نیرومندی او از این جهت است که او به تنهایی سنگ بزرگ را از سرچاه برداشت و با دلو بزرگ آب کشید، ولی امین بودن او را از کجا فهمیدی؟»
دختر جواب داد: در مسیر راه به من گفت: پشت‌سر من بیا تا باد لباس تو را بالا نزند، و این دلیل عفّت و پاکی و امین بودن او است.


حضرت شعیب به حضرت موسی گفت: «من می‌خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که هشت سال برای من کار (چوپانی) کنی، و اگر تا ده‌ سال کار خود را افزایش دهی محبّتی از طرف تو است، من نمی‌خواهم کار سنگینی بر دوش تو نهم، اِن شاءَ الله مرا از شایستگان خواهی یافت.» موسی با پیشنهاد شعیب موافقت کرد. (گرچه در ظاهر به نظر می‌رسد که شعیب برای موسی مهریه سنگینی قرار داد (با اینکه مهریه سنگین مکروه است) ولی با توجّه به اینکه همه مخارج زندگی موسی بر عهده شعیب بود، و شعیب می‌خواست با این کار، مهمان عزیز خود را نزد خود نگه‌دارد، و برای موسی مصلحت مادی و معنوی بود که در خدمت شعیب پیر تجربه، کلاس ببیند و تجربه‌ها بیاموزد، پاسخ به سؤال فوق (مهریه سنگین) روشن می‌شود.)
به این ترتیب موسی(علیه‌السلام) با کمال آسایش در مَدْین ماند و با صفورا ازدواج کرد و به چوپانی و دامداری پرداخت و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرارسد که به مصر بازگردد و در فرصت مناسبی، بنی‌اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد


موسی پس از ده سال سکونت در مَدْین، در آخرین سال سکونتش، به شعیب چنین گفت: «من ناگزیر باید به وطنم بازگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم، در این مدّت که در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟»شعیب گفت: «امسال هر گوسفندی که زائید و نوزاد او اَبْلَق (دو رنگ و سیاه و سفید) بود مال تو باشد.»
موسی (با اجازه شعیب) هنگام جفت‌گیری گوسفندان، چوبی را در زمین نصب کرد و پارچه دورنگی روی آن افکند، همین پارچه دورنگ در روبروی چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر کرد و آن سال همه نوزادهای گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسی اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوی مصر حرکت کنند.
موسی هنگام خروج به شعیب گفت: «یک عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.» با توجّه به اینکه چندین عصا از پیامبران گذشته مانده بود، و شعیب آنها را در خانه مخصوصی نگهداری می‌کرد، شعیب به موسی گفت: «به آن خانه برو، و یک عصا از میان آن عصاها برای خود بردار.» موسی به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم (علیه‌السلام) به طرف موسی جهید. این عصا در عصر نوح در دست نوح بود، و در عصر ابراهیم به دست ابراهیم افتاد، از این‌رو به هر دو منسوب بود. و در دستش قرار گرفت، شعیب گفت: «آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار.» موسی آن را سرجای خود نهاد تا عصای دیگری بردارد، باز همان عصا به طرف موسی جهید و در دست او قرار گرفت، و این حادثه، سه بار تکرار شد. وقتی که شعیب آن منظره عجیب را دید، به موسی گفت: «همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.» موسی آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوی مصر حرکت می‌داد، همین عصا بود که در مسیر راه نزدیک کوه طور، به اذن خدا به صورت ماری درآمد، و از نشانه‌های نبوّت موسی(علیه‌السلام) گردید
که در قرآن می‌خوانیم: «خداوند به موسی فرمود: آن چیست که در دست راستت است؟ موسی گفت: این عصای من است، بر آن تکیه می‌کنم، برگ درختان را با آن برای گوسفندانم فرو می‌ریزم، و نیازهای دیگری را نیز با آن برطرف می‌سازم. خداوند فرمود: ای موسی! آن را بیفکن. موسی آن را افکند، ناگهان مار عظیمی شد و به حرکت درآمد. خدا فرمود: آن را بگیر و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز می‌گردانیم.»


۱. قصص/سوره۲۸،آیه۲۴.    
۲. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۵۹.    
۳. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۲۱.    
۴. قصص/سوره۲۸،آیه۲۶    
۵. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص۲۱.    
۶. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص۵۹    
۷. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص۵۸-۵۹.    
۸. قصص/سوره۲۸،آیه۲۷-۲۸.    
۹. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص۲۹.    
۱۰. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۲۹-۳۰    
۱۱. طه/سوره۲۰،آیه۱۷-۲۱.    



اندیشه قم    



جعبه ابزار